۱۳۹۷ مهر ۲۴, سه‌شنبه

داستان ديويد جوليانو نويسنده و محقق مسائل ماورءالطبيعه

داستاني كه مي خوانيد درباره اتفاقاتي است كه براي (ديويد جوليانو) نويسنده و محقق مسائل ماورءالطبيعه رخ داده است. (همه چيز از وقتي شروع شد كه من تنها سه سال داشتم. يك شب از خواب پريدم و موجود كوچكي شبيه به يك بچه را در تخت و در كنار خودم يافتم. قدش تقريبا دو فوت بود و به يك پسر بچه كوچك شباهت داشت ولي سرش از حد معمولي بزرگ تر به نظر مي رسيد. يك پيراهن آبي به تن داشت و دستهايش از پايين آستين ها ديده نمي شد. لبهايش تكان مي خورد و كلمات نامفهومي از آن بيرون مي آمد. او درست مثل خودم واقعي بود و نوعي مه يا غبار نوراني در اطرافش به چشم مي خورد. من به سوي اتاق پدر و مادرم دويدم و پدرم را بيدار كردم ولي او به من گفت بروم و بخوابم. من هم به اتاق برگشتم. حالا ديگر آن هيكل كوچك روي تختم سرپا ايستاده بود. من از ترس يك بالش برداشتم و صورتم را با آن پوشاندم و به روي تختم پريدم ولي او رفته بود. آن آغاز اتفاقاتي بود كه 26 سال به طول انجاميد.
من از ذكر حوادث مشابه تا سال 1990 پرهيز مي كنم. آن اتفاقات هر چند گه گاهي باعث وحشت من مي شدند ولي هرگز مرا بيش از حد نترساندند. در طول اين مدت كه تا پايان نوجواني طول كشيد من هميشه هيكل همان پسر بچه را مي ديدم و همان اتفاق تكرار مي شد. اتاق خواب من در انتهاي يك راهرو قرار داشت و دو اتاق ديگر قبل از اتاق من بود. طرف ديگر اين راهرو يك پاگرد است كه جلوي ديد پله ها را مي گيرد. من از اتاق خوابم مي توانم تا انتهاي راهرو و پاگرد و بالاي پله ها را ببينم. من هميشه متوجه مي شدم كه چه موقع پسرك مي آيد، وقتي زمان آن فرا مي رسيد موي پشت گردنم سيخ مي شد و از ترس مي لرزيدم. همان موقع پسرك بر بالاي پله ها در پاگرد ظاهر مي شد و به سمت اتاق من مي آمد. به نظر مي رسيد هيچ توجهي به اتاق هاي ديگر ندارد. من هم معمولا مي ترسيدم و يا در را محكم مي بستم و يا به سوي اتاق پدر و مادر مي دويدم و روي كف اتاق آنها مي خوابيدم. تصور كنيد صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد پسر هجده ساله تان خودش را گلوله كرده و كف اتاقتان خوابيده است. پدر، مادر و خواهر من هيچوقت حرفهاي مرا باور نكردند. من هر شب دير مي خوابيدم و تلويزيون تماشا مي كردم. پلكان خانه ما در اتاق پذيرايي است و نرده هاي چوبي دارد. من اغلب آن موجود را مي ديدم كه روي پله سوم يا چهارم ايستاده است و مرا تماشا مي كند و بعد ناپديد مي شود.
يك بار يكي از همسايگان به من گفت: وقتي آن موجود را ديدي به او بگو از اينجا برو و ديگر برنگرد. من هم همين كار را كردم و تا يك سال واقعا راحت شدم. وقتي موضوع را به دوستم گفتم او گفت: آن پسرك يك روح است كه مي خواهد با تو ارتباط برقرار كند.
او مي خواهد تو كاري برايش انجام بدهي تا بتواند در آرامش به جهان باقي برود. وقتي دوستم اين حرف را زد از اينكه آن روح بيچاره را از خودم رانده بودم احساس گناه كردم. يك شب از او خواستم برگردد تا به او كمك كنم.شب بعد دوباره او را ديدم ولي اين بار خيلي قوي تر بود به طوري كه از كار خودم پشيمان شدم. ديگر آن موجود را بيشتر مي ديدم و گاهي مرا شديدا مي ترساند. پسرك همان پسرك بود ولي حالا ديگر نيرويي جديد داشت هميشه اطرافش موجودات سياه رنگي بودند... موجوداتي كوچك كه چهار دست و پا راه مي رفتند. 
قبلا من از ترس آن موجودات به اتاق پدر ومادرم پناه مي بردم ولي حالا ديگر از ترس از خانه مي گريختم و گاهي نيمه شب ها هراسان به خانه دوستانم مي رفتم. يكبار كه اين اتفاق را براي مادرم تعريف كردم او گفت: دفعه ديگر آن ها را ديدي مرا صدا كن.
چند شب بعد آن موجود را روي پله ها ديدم و به سرعت به اتاق مادرم دويدم و او را بيدار كردم. بعد با او به راهرو آمدم و به آن موجود اشاره كردم ولي آن موجود عقب عقب رفت و فرار كرد. من به دنبالش دويدم ولي او در پله ها ناپديد شد. مادرم او را نمي ديد ولي از حركت چشمهاي من مي فهميد كه من چيزي را مي بينم. او همان وقت بود كه كمي حرفهايم را باور كرد.
ديگر به ديدن آن موجودات عادت كرده بودم. فهميده بودم آنها هيچ صدمه اي به من نمي زنند. مدتي از آنها خبري نشد و من هم كاري به كارشان نداشتم چون مي ترسيدم دوباره بازگردند. يك روز به زيرزمين متروكه خانه قديمي مان رفتم تا آنجا را وارسي كنم. سالها بود كه پاي كسي به آن جا نرسيده بود. روي پله هاي زيرزمين چشمم به يك جعبه افتاد. يك جعبه قديمي كه شايد بيست سال مي شد كه آن را نديده بودم. آن را برداشتم و در اتومبيلم گذاشتم ولي از همان شب دوباره ارواح آمدند و اين بار ديگر آن پسرك نبود، بلكه موجودي سياه با قدي حدودا هفت فوت بود. انگار از مايع يا دود ساخته شده بود و زير لب زمزمه نامفهومي مي كرد. حالتي شيطاني و ترسناك داشت به طوري كه وحشت نگاه دلهره آورش هنوز در دلم مانده است. روز بعد در اين مورد فكر كردم و مي دانستم اين من هستم كه بايد خودم را نجات بدهم. من بايد ارواح را دور مي كردم. از خدا طلب كمك كردم و خواستم به من قدرت دهد تا اين روح خبيث را از خودم دور كنم. همان شب ساعت دو نيمه شب احساس كردم آنها نزديك مي شوند. به اطراف نگاه كردم. آن موجود كوچك به همراه آن موجود عظيم و سياه وآن موجودات كوچك آن جا بودند. با صدايي محكم اما آرام گفتم مي خواهم از من جدا شوند.گفتم آن ها هيچ قدرتي بر من ندارند و نمي توانند مرا تسخير كنند. گفتم من و خانواده ام تحت حمايت خداوند هستيم و آنها نمي توانند به ما صدمه اي بزنند. بعد از كنارشان گذشتم و به پشت سرم هم نگاه نكردم. اين موضوع مربوط به دو سال پيش است.
من هميشه يك انجيل كوچك كنار پله ها و در زير زمين مي گذارم. از آن موقع ديگر آنها را نديدم ولي هنوز هم هر از گاهي صداي راه رفتنشان را مي شنوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر